آن روز در صحبت با ف نوشتم:
انگار دنیا بعد از ۹۸ دیگه اون چیزی که بود نشد. انگار همه چی تغییر کرد. انگار فقط و فقط فرورفتگیم توی وضع موجود بیشتر شد.
با لحن شوخیگونه نوشتم.
اما واقعیت همین است. و از قضا واقعیتِ خیلی خوشایندی هم نیست؛
معلمهای سابقم دیگر مثل قبل با من برخورد نکردند، دوستانم مثل قبل بیدریغ حمایتگرم نبودند، زندگی متاهلی از ماهعسلش درآمد و وارد چالشهای جدی و پیچیده شد.
واقعیت این است که عالم بعد از ۹۸ روی سمبادهایش را بیشتر نشان داد. سخت، زبر، صافکننده، دردناک، گریهدار.
من خیلی فکر میکنم.همه را کلافه میکنم با این فکرهای پراکندهی توی مغزم. فکرهام در چند سال اخیر پیچیده و کلاف شده در جمجمهام. ۲-۳ روز پیش داشتم به این فکر میکردم که چه طور شد آن دختر پرحرفِ غربزنِ جنگجو تبدیل شد به این موجود نحیف؟ پاسخ برای خودم شگفتانگیز بود؛ احساس شرم از مسئلههایی که میوهی انتخابهای خودم بودهاند.و حالا این حس شرم نمیگذارد کسی این جمجمه را باز کند و کلاف را دربیاورد و صافش کند...
بعد از آن روز، خیلی به این فکر کردم که باید یک جایی این حالتها را بنویسم. نه برای بهبود شرایط خودم - که هیچوقت قرار نیست هیچ آدمیدر دنیای واقعی من را بشناسد- بلکه اینها را مینویسم برای آنها که هنوز در ماهعسل زندگیاند و یا زندگی مشترکشان را شروع نکردهاند. مینویسم که بدانند بعضی حالتها و تصمیمهای آنها چه بر سر طرف مقابلشان میآورد. مینویسم برای آنها که رابطه برایشان مهم است.